جدول جو
جدول جو

معنی غالیه بار - جستجوی لغت در جدول جو

غالیه بار
خوش بو، دارای بوی خوش، معطر
تصویری از غالیه بار
تصویر غالیه بار
فرهنگ فارسی عمید
غالیه بار(بَ هََ زَ)
به معنی غالیابار است که کنایه از بوی خوش دهنده باشد. (برهان) (آنندراج). غالیه بخش:
مگر که غالیه میمالی اندرو گه گاه
وگرنه از چه چنان تافته است و غالیه بار.
فرخی.
ناز از تو سزد بر من مسکین که تو ایدون
با طرۀ مشکین و خط غالیه باری.
فرخی.
گرنه ز سر زلف بخم خیزد هر شب
باد سحری، از چه سبب غالیه بار است ؟
سروش اصفهانی
لغت نامه دهخدا
غالیه بار
هر هفت بار، خوشبوی آنچه غالیه پاشد غالیه بخش، بوی خوش دهنده
تصویری از غالیه بار
تصویر غالیه بار
فرهنگ لغت هوشیار
غالیه بار
کنایه از بوی خوش دهنده
تصویری از غالیه بار
تصویر غالیه بار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غالیه سا
تصویر غالیه سا
آنکه غالیه بساید، غالیه ساینده، برای مثال باد صبح از نسیم نافه گشای / بر سواد بنفشه غالیه سای (نظامی۴ - ۷۱۳)، کنایه از خوش بو، معطر، برای مثال مگر تو شانه زدی زلف عنبر افشان را / که باد غالیه سای است و خاک عنبربوست (حافظ - ۱۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غالیه بو
تصویر غالیه بو
آنچه بوی غالیه می دهد، برای مثال من و آن جعدموی غالیه بوی / من و آن ماهروی حور نژاد (رودکی - ۴۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غالیه ساز
تصویر غالیه ساز
آنکه غالیه بسازد، سازندۀ غالیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غالیه فام
تصویر غالیه فام
غالیه رنگ، غالیه گون، به رنگ غالیه، سیاه، برای مثال همه با جعدهای مشکین بوی / همه با زلف های غالیه فام (فرخی - ۲۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غاشیه دار
تصویر غاشیه دار
خادمی که مامور نگه داری زین پوش اسب مخدوم است، کنایه از خادم مطیع و فرمان بردار که در سفر همراه مخدوم خود باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غالیه دان
تصویر غالیه دان
ظرفی که در آن غالیه ریزند، جای غالیه، کنایه از دهان یا زنخدان معشوق، برای مثال زآن غالیه دان شکّرانگیز / مه غالیه سای و گل شکرریز (نظامی۳ - ۵۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ)
برنگ غالیه. سیاه. مشکین. سیه رنگ:
همه با جعدهای مشکین بوی
همه با زلفهای غالیه فام.
فرخی.
دل غالیه فام است و رخش چون گل زرد است
گوئی که شب دوش می و غالیه خورده ست.
منوچهری.
باد آمد و بگسست هوا را ز ره ابر
بویی ز ره غالیه فامت نرسانید.
خاقانی.
صبح و شام آمده گلگونه وش و غالیه فام
رو که مردان نه بدین رنگ زنان وابینند.
خاقانی.
سوی گنبد سرای غالیه فام
پیش بانوی هند شد بسلام.
نظامی.
و رجوع به غالیه رنگ شود
لغت نامه دهخدا
(بِرْ)
غالیه سای. رجوع به همین مدخل شود:
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
خادم و مطیع. (آنندراج) :
مشتری اندر نمازگاه مر او را
پیشرو و جبرئیل غاشیه دار است.
ناصرخسرو.
گل سوار آید بر مرکب یاقوتین
لاله در پیشش چون غاشیه دار آید.
ناصرخسرو.
غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب
غالیه سای است باد بر صدف بوستان.
خاقانی.
حلقه بگوش لب تو گشت عقل
غاشیه دار لب تو گشت جان.
خاقانی.
خسروانش سزند غاشیه دار
کمر حکم او از آن بستند.
خاقانی.
زو بازمانده غاشیه دارش میان راه
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بِرْ)
غالیه بار. آنچه بوی خوش دهد: نفحات گلزارش غالیه بخش زلف عروس. (ترجمه محاسن اصفهان ص 28)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
آنچه بوی غالیه دهد. غالیه بو:
من وآن جعدموی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد.
رودکی.
تا پدید آیدت امسال خط غالیه بوی
غالیه تیره شد و زاهری و عنبر خوار.
عماره.
کاین ز تبش آبله رویت کند
وآن ز نفس غالیه بویت کند.
نظامی.
ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی
تو آب چشمۀ حیوان و خاک غالیه بوئی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بِرْ کُ نَنْ دَ / دِ)
خورندۀ غالیه. خورندۀ سیاهی. صفت قلم که مرکب خورد در این شعر:
بر دو ابروش کلاه زر شاهانه نهید
پس به دستش قلم غالیه خور باز دهید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
ظرفی که در آن غالیه ریزند، و مجازاً شاعران آن را به معانی دهان و چاه زنخدان و غیره آورده اند:
مانند میان تو و همچون دهن تو
من تن کنم از موی و دل ازغالیه دانی.
فرخی.
دهن چو غالیه دانی و سی ستارۀ خرد
بجای غالیه اندر میان غالیه دان.
فرخی.
دست برزن به زنخدان بت غالیه موی
که بود چاه زنخدانش ترا غالیه دان.
فرخی.
انگور به کردار زنی غالیه رنگ است
و او را شکمی همچو یکی غالیه دان است.
منوچهری.
برسرش یکی غالیه دانی بگشاده
آکنده در آن غالیه دان سونش دینار.
منوچهری.
دارد خجسته غالیه دانی ز سندروس
چون نیمه ای به عنبر سارا بیاکنی.
منوچهری.
گوئی که هوا غالیه آمیخت بخروار
پر کرد از آن غالیه ها غالیه دان را.
سنائی.
بسان غالیه دانیست لاله یاقوتین
نشان غالیه اندر میان غالیه دان.
ازرقی.
میان غالیه دان تو ای پسر که نهاد
بدان لطیفی سی و دو دانه در عدن.
سوزنی.
دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو
بهر آن غالیه کاندر سحر آمیخته اند.
خاقانی.
چون غالیه زلفهای رنگی
چون غالیه دان دهان بتنگی.
نظامی.
و آن غالیه دان شکرانگیز
مه غالیه ساز و گل شکرریز.
نظامی.
خطی از غالیه بر غالیه دان آوردی
دل این سوخته را کار بجان آوردی.
عطار.
نوشین دهنی داری چون غالیه دانی
نه نه دهنت تنگ تر از غالیه دان است.
سروش اصفهانی
لغت نامه دهخدا
(بَ شَ)
آن که غالیه سازد. خوشبوی ساز. عطار. غالیه سای:
زآن غالیه دان شکرانگیز
مه غالیه ساز و گل شکرریز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ شَزَ)
غالیه سا. خوشبوی ساز و خوشبوی فروش. (برهان) (آنندراج). بوی خوش ساز و بوی خوش فروش. عطار:
بلبلی کرد نتاند به دل مرده دلان
آن که آن زلف بخم غالیه سای تو کند.
منوچهری.
دست صبا در جهان نافه گشای آمده ست
بر سر هر سنگ باد غالیه سای آمده ست.
خاقانی.
یانه بی سنگ و صدف غالیه سایان فلک
صبح را غالیۀ تازه تر آمیخته اند.
خاقانی.
غالیه سای آسمان بود بر آتشین صدف
از پی مغز خاکیان لخلخه های عنبری.
خاقانی.
غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب
غالیه سای است بادبر صدف بوستان.
خاقانی.
بر خاک او ز مشک شب و دهن آفتاب
دست زمانه غالیه سای اندر آمده.
خاقانی.
رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم
باده بر آبگون صدف غالیه سای تازه بین.
خاقانی.
عطسه ای ده ز کلک نافه گشای
تا شود باد صبح غالیه سای.
نظامی.
خال چو عودش که جگرسوز بود
غالیه سای صدف روز بود.
نظامی.
باد صبح از نسیم نافه گشای
بر سواد بنفشه غالیه سای.
نظامی.
آهوی شب چو گشت نافه گشای
صدفی شد سپهر غالیه سای.
نظامی.
گشته از مشک و لعل او همه جای
مملکت عقدبند و غالیه سای.
نظامی.
تا بود نسخۀ عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
غالیه بوی. رجوع به غالیه بوی شود:
بخواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
بوی خوش دهندگی. دادن بوی خوش:
همواره بود در بر توهر شب و هر روز
ترکی که کند طرۀ او غالیه باری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
دفنوک بکاف زین پوش باف آنکه غاشیه بافد. یا غاشیه باف ریش. کسی که ریش کسان را پیرایش کند، دراز ریش، مسخره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیابار
تصویر غالیابار
آنچه غالیه پاشد غالیه بخش، بوی خوش دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیه باری
تصویر غالیه باری
عمل و کیفیت غالیه بار. بوی خوش دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیا بار
تصویر غالیا بار
غالیه بار بنگرید به غالیه بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیه فام
تصویر غالیه فام
مشکین، سیاهرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیه ساز
تصویر غالیه ساز
آنکه غالیه تهیه کند، خوشبوی ساز عطار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیه دان
تصویر غالیه دان
ظرفی که در آن غالیه ریزند، دهان، زنخدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیه خور
تصویر غالیه خور
خورنده غالیه، خورنده سیاهی: قلم غالیه خور (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیه بوی
تصویر غالیه بوی
هر هفت بوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیه بخش
تصویر غالیه بخش
آنچه غالیه پاشد غالیه بخش، بوی خوش دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاشیه دار
تصویر غاشیه دار
خادم و مطیع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاشیه دار
تصویر غاشیه دار
خادم، مطیع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غالیه ساز
تصویر غالیه ساز
غالیه ساز، عطرفروش، غالیه سا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غالیه سا
تصویر غالیه سا
غالیه ساز، عطرفروش، غالیه ساز
فرهنگ فارسی معین